7 04 2018

۱۰ یه شنبه تعطیل از ماه مارچ سال ۲۰۱۸

ساعت حدود ۱۲ ظهر و من تو محل کارم بیکار نشستم ، دیشب دهمین سالگرد اقا جان بود و من داشتم گذشتمو تو وبلاگ زیرو و رو میکردم و برای زیبای خفته میخوندم ، یه هفته بود با وحید حرف نزده بودم بعد از دعوای تو مال دیگه واقعا حوصله نداشتم که بخوام دست و پا بزنم واسه بودنم و بودنش کنارم زنگ زد گفت دلم تنگ شده ! حال روحی و جسمیش جفتش داغونه و من مستعصل تر از قبلم  توی دو ساعت حرفمون بارها تلفونو قطع کردم و بارها گریه کردم به بختم ..

حدود یه سال از جدایمون داره میگذره و فکرم اروم تر از قبل شده طوری که میتونم الان فکر کنم و واسه ایندم تصمیم بگیرم . اینکه شهرمو عوض کنم از کارم استعفا بدم یا …، تصمیمام الان دیگه مثل سلسله رویاهای درهم و برهم و مبهم نیست روشن و مستقیم و معلومه ، کم کم دارم حس میکنم که واقعا بزرگ شدم توی اسن یک سال خیلی چیزا یاد گرفتم شاید بهتر باشه بگم خام بودم پخته شدم سوختم ….، مامان هنوز نگرانمه و دلش شور میزنه !

 

 





فرصتي نيست

24 06 2011

فرصتی برای سخن گفتن نیست

گریه می کنم

اشک هایم را به یادگار

به واژه می بخشم

واژه ها رنگ می بازند،

پاک و بی رنگ جاری می شوند…





براي موريانه ها

24 06 2011

قدم به قدم

ناله می کنی.

سزاواری!

گر چه،

قطره ای

امید

در جیب های سوراخت

لانه نکرده است!

سینه ات را بشکاف

بگذار موریانه ها

آرام بگیرند.





بگذار بگذرم

24 06 2011

عادت نکن به من

تغییر می کنم

دلگیر می شوی

بگذار بگذرم

من با زمین بدم

افسرده می شوم

افسرده می شوی

بگذار بگذرم

پایم که بسته شد

من هرز می روم

تو غصه می خوری

من غصه می خورم

دستم که بند خورد

بد خلق می شوم

آزرده می شوی

بگذار بگذرم

بگذار بگذرم

اینجور بهتر است

من خاطر تو را

مخدوش می کنم

تو اهل ماندنی

من بی قراری ام

ژولیده می شوی

بگذار بگذرم

من اهل نیستم

اهلی نمی شوم

من ناگواری ام

من بیگداری ام

تو هیبت درخت

من باد رهگذر

ما را نمی شود

بگذار بگذرم . .





از خودم

20 06 2011

می خواهم حرف بزنم. حس می کنم جایی ازقلبم سوراخ شده است.
خسته ازتو نیستم .
خسته ازهیچ کسی نیستم.
خسته از دوستی ها و دشمنی ها نیستم.
خسته ازاین همه دوری هستم.
فاصله آدمها نسبت بهم آنقدرزیاد شده است، که گویی کسی، کسی را درک نمی کند.
کسی صدای » دوستت دارم » های کسی را هم نمی شود.
همه روابط به قدر پوسته تخم مرغی ،ظریف و ضعیف و شکننده شده است.
صداقت ،کمترخریداری دارد.
معامله ،به زیور و زینت و ظاهراست.
صداقت را جوابی جز ناسزاگویی های بی رحمانه هیچ نیست.
خاطر کسی را که بخواهی خاطرت را پریشان وخط خطی می کند.
یا باید مثل همه باشی ، یا اگر مثل کسی نباشی ، لابد مشکلی داری.
یا دیوانه ات می پندارند، یا عقب افتاده. بی تمدن.
دلم گرفته است. از خودم.
از خودم، که می ترسم مثل دیگران باشم.
تنهایی آدمها با تعدادی ازاشیا ازجنس من یا تو پرنمی شود.
جای خالی تنهایی آدمها را کسانی پر می کنند که بفهمندشان.
ازعشق بالاتر، دوستی است.
و از دوستی بالاتر ، فهمیدن است.
به عشق کسی نیاز ندارم.
به دوستی کسی نیاز ندارم.
نیازمند کسی هستم که مرا بفهمد.
مرا با همه بدی هایم. مرا با همه دارم ها و ندارم هایم.
مرا آنگونه که هستم بفهمد.
اینها که می نگارم ،شرح دلتنگی های من است .
نه شرح دلسنگی های دوستان.
می خواهم مثل خودم باشم.
نمی خواهم کسی باشم ،که کسی یا از من خوشش بیاید، یا تعریف و تمجید مرا بکند.
من به تحسین کسی نیاز ندارم.
دلم می خواهد کسی ، بودنم را، آنگونه که هستم تحقیر نکند





هوا

16 06 2011

هوا را مزه می کنم،

هر نفس؛

آفتابی است؟

ابری؟

بارانی؟

برف می آید؟

نمی دانم،

هوا طعم خدا می دهد،

طعم خدا.





14 06 2011

از تمام عطرهای دنیا… تنها لحظه‌ای بویی شبیه آغوشت میخواهم … تا هوش از سر این همه دلتنگی ببرد





احساس

14 05 2011

نه پیشانی من به لب های تو رسید
نه لیاقت تو به احساس من
چیزی به هم بدهکار نیستیم
هر دو کم آوردیم
همین





قرنطینه !!

13 05 2011

بالهایم را در کمد لباسهایم آویزان کرده ام !! تا اطلاع ثانوی ساکن ز مین خواهم ماند !! به یک مر بع سه در سه برای ز مین نشینی ام نیاز دارم !! تا قبل از انکه رویا هایم مرا ترور کنند من به قلب انها خواهم زد !! پر هایشان را می چینم من با حریر یاسی خیال تو هم عریانم !! از این آرزو کشتن لذت می برم !! به قلبم سه روز فر صت می دهم ! تا یک گور برای آرزو هایم پیدا کند !!مثل یک تومور بد خیم بزرگتر میشوی !! به خودم زده ای !! به حنجر ه ام زده ای !! این روز ها تو در بغض من میشکنی !!! در این قر نطینه تنها برای یک نفر مان جا هست !! نمی توانم هر روز تو را به دوش بگیرم و و تا دروازه های نمادین خوشبختی همراه ببرم !!تو از همه آرزو هایم سنگین تر شده ای !!می خواهم بقچه ارزوهایم را بگذارم سر راه !! توان کشیدن خودم را هم ندارم !! من اخرین اخطار را هم از خدا گر فته ام !! دعا کن اگر جدی نگر فتمش !! حکم جلبم را بگیرد !! هنوز هم وقتی بهار می اید کهیر می زنم !! خودت هم می دانی برای هیچ شکفتنی اماده نیستم !!! چقدر خالی ام !! لهجه همه خاطره هایم را فرا موش کرده ام !!! هیچ بهانه ای برای لبخندهای دزدکی ندارم !! کابوس خوشبختی میبینم !! نمی خواهم به اجبار دیگران انرا فریاد بکشم !! مثل کسی ارام درون من نشسته ای !! نیشگونم که می گیری باید فریاد بزنم وای چقدر خوشبختمممممممم!! تازه این روز ها فهمیده ام که چقدر خوشبختی در دناک است !!! سر همه آرزو هایم را زیر آب می کنم !! نمی دانم توان غزل کشتن را کی به من دادی !! اما این بزرگترین لطفی بود که به من کرده ای !! خوب می دانم در این شهر طاعون زده هیچ خیالی زنده نمی ماند !! مثل یک سو تفاهم بزرگ شده ا ی !!! وقتش رسیده که کم کم رفع شوی !!! چشمهایم را میبیندم باز که کردم دوست ندارم مثل یک تکرار خسته دوباره تو را بینیم !! نمی خواهم مثل یک پایان باز تعبیر شوی !! باید جر ئت کنم این بار هیچ صفحه سپیدی ته خیالم باقی نگذارم !! نمی خواهم وسوسه شوم دوباره نویسی ات کنم mahdisa





5 05 2011

خیال بافی هایم را دوست دارم

این تنها دارایی لحظه های تنهایی من است

خیال بافی هایم را دوست دارم

چون این تنها چیزی ست که دنیا هم نمی تواند از من بگیرد

در خیالم تمام دل خواسته هایم را جرعه جرعه می نوشم

و عطش سالیان را فرو می نشانم

در خیالم تو را دارم با تمام خوبی هایت

حضورت را

نفست را

و

آغوشت را

در خیالم عاشقی میکنم با روحت

آنگونه که آدمیان در بیداری آرزویش را دارند

در خیالم می نشینم در کنارت بی پروا

سر می نهم بر زانوانت بی واهمه

و اشک میریزم ساعتها بی دلهره

بی پروای حضور دیگران

بی واهمه از قضاوت شان

و بی دلهره از دل زدگی تو

خیال بافی هایم را دوست دارم

زیرا در لحظه لحظه این لحظات

سرشارم از عشق جاودان تو

سرشارم از لذت حضور گرم تو

و لبریزم از گرمای وجودت

و ای کاش در آن لحظه که غرق رویای تو هستم

خدا هم خدایی می کرد

و می بخشید تو را همانگونه به من

خیال بافی هایم را دوست دارم

چون تو تنها در همین خیالهایم قدم بر دیده می گذاری

تنها در پس مردمکان خیسم تصویرت را می بینم

که بی تاب تپش های لرزان این دل لرزانی

خیال بافی هایم را در سکوت و تاریکی می نوشم

از بی رحمی نور و غوغای روز بی زارم

چون با حضورشان طعم شیرین رویاهایم را به تلخی حقیقت بدل می کنند

در تاریکی با چشمانی بسته

روی گردانده از همهمه این همه هیاهو

تنها به خیال تو دل خوش کرده ام

تویی که جایی در واقعیت زندگی ام نداری

پس نمی خواهم

حضورت

آغوشت

بوسه ات

و نفست را

ازرویاهایم باز پس گیری

پس لب فرو می بندم

و تمام خواستنم را فرو می نشانم

تا جلوی فاجعه ای را ازهمین امروز بگیرم

ساکت می مانم و می خورم حرف دلم را

مبادا حتی خیالت را هم از من بگیری